.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۰۶→
- توبیا جلو بشین.بذار این دوتاکفتر عاشق کنارهم باشن.
اگه به خاطر نیکا نبود،هیچ وقت قبول نمی کردم که توماشین گودزیلا بشینم.اونم صندلی جلو وکنار خودش!!!
اما حاضربودم برای خوشحالی نیکا هرکاری که ازدستم برمیاد بکنم.
به ناچار در شاگردو بازکردم و سوار شدم.
متینم،پیش نیکا،صندلی پشت نشست و ارسلان سوار شد وراه افتاد.
نگاهی به توی ماشینش انداختم.اینجا از بیرونشم خوشگل تره.
همه چی داره.تلویزیون،تلویزیون،تلویزیون وبازم تلویزیون.خخخخخخخخ
راستش خیلی دکمه و دم ودستگاه اونجا بود ولی من فقط همون تلویزیونش و تونستم تشخیص بدم.
اون چیزایی که اونجابود،من تابه حال توعمرم ندیده بودم.
ما فقیروبی پول نیستیم...معمولییم اما ارسلان اینا واقعا خرپولن!!!خرپولن که یه ماشین به این باکلاسی رو انداختن زیر پای بچشون دیگه.
همین جوری بانیش باز مشغول دید زدن ماشین بودم که سنگینی یه نگاه و حس کردم.روم و برگردوندم ودیدم که ارسلان حواسش شیش دونگ به رانندگیشه.متین و نیکام که توحال وهوای خودشون بودن وداشتن باهم حرف می زدن واصلا حواسشون به من نبود.
نمی دونم،شایدم من توهم زده بودم.ایناهیچ کدوم حواسشون به من نیست..
ولی اگه ارسلان نیش باز من و وقتی داشتم ماشینش و دید می زدم،دیده باشه چی؟!بهتره بهش فکرنکنم.بیخی بابا!
خواستم دوباره مشغول دید زدن ماشین بشم اما پیش خودم گفتم حتی اگه به احتمال یه درصدم چشم ارسلان به من بیفته واگه ببینه محو جلال وجبروت ماشینش شدم،قطعا مسخره ام می کنه.
واسه همینم تصمیم گرفتم که مثل یه بچه خوب سرجام بشینم و ازپنجره خیابونارو نگاه کنم.
مشغول دید زدن خیابونا بودم که ارسلان دستش و دراز کردو ضبط و روشن کردو صدای آرامش بخش آرتا فضای ماشین و پرکرد:
سه چار صب....فقط منو آروم میکرد چشای تو...
کنارت لخت بارون میزد صدای موج..!
تو نگاهت بغض...
آسمون ستاره پر!
تو فقط اراده کن همش بشه مال تو...
....
....
آهنگ که تموم شد،ماهم رسیدیم.
ارسلان جلوی یه کافی شاپ فوق العاده شیک نگه داشت وروبه جمع گفت:زودتر پیاده شید که بریم شیرینیه رو بزنیم تورگ. من و نیکو و متین پیاده شدیم و ارسلانم بعداز پارک کردن ماشین بهمون ملحق شد.
باهم وارد کافی شاپ شدیم.
غلغله بود!!!انقدر شلوغ بود که جا برای سوزن انداختن نبود،چه برسه به نشستن!!!
مرده شور گودزیلارو ببرن.این جام جائه مارو آورده؟!!
یه پسر فشن بایه تیپ معمولی به سمت ما اومد وبا ارسلان ومتین دست داد.به من و نیکا هم سلام کرد
لبخندی زدو روبه ارسلان گفت:به!!!چه عجب!!آقا ارسلان...راه گم کردی؟!
ارسلان لبخندی زدوگفت:کسری خودت می دونی که چقدر سرم شلوغه.کارای شرکت،پایان نامه دانشگاه...
اگه به خاطر نیکا نبود،هیچ وقت قبول نمی کردم که توماشین گودزیلا بشینم.اونم صندلی جلو وکنار خودش!!!
اما حاضربودم برای خوشحالی نیکا هرکاری که ازدستم برمیاد بکنم.
به ناچار در شاگردو بازکردم و سوار شدم.
متینم،پیش نیکا،صندلی پشت نشست و ارسلان سوار شد وراه افتاد.
نگاهی به توی ماشینش انداختم.اینجا از بیرونشم خوشگل تره.
همه چی داره.تلویزیون،تلویزیون،تلویزیون وبازم تلویزیون.خخخخخخخخ
راستش خیلی دکمه و دم ودستگاه اونجا بود ولی من فقط همون تلویزیونش و تونستم تشخیص بدم.
اون چیزایی که اونجابود،من تابه حال توعمرم ندیده بودم.
ما فقیروبی پول نیستیم...معمولییم اما ارسلان اینا واقعا خرپولن!!!خرپولن که یه ماشین به این باکلاسی رو انداختن زیر پای بچشون دیگه.
همین جوری بانیش باز مشغول دید زدن ماشین بودم که سنگینی یه نگاه و حس کردم.روم و برگردوندم ودیدم که ارسلان حواسش شیش دونگ به رانندگیشه.متین و نیکام که توحال وهوای خودشون بودن وداشتن باهم حرف می زدن واصلا حواسشون به من نبود.
نمی دونم،شایدم من توهم زده بودم.ایناهیچ کدوم حواسشون به من نیست..
ولی اگه ارسلان نیش باز من و وقتی داشتم ماشینش و دید می زدم،دیده باشه چی؟!بهتره بهش فکرنکنم.بیخی بابا!
خواستم دوباره مشغول دید زدن ماشین بشم اما پیش خودم گفتم حتی اگه به احتمال یه درصدم چشم ارسلان به من بیفته واگه ببینه محو جلال وجبروت ماشینش شدم،قطعا مسخره ام می کنه.
واسه همینم تصمیم گرفتم که مثل یه بچه خوب سرجام بشینم و ازپنجره خیابونارو نگاه کنم.
مشغول دید زدن خیابونا بودم که ارسلان دستش و دراز کردو ضبط و روشن کردو صدای آرامش بخش آرتا فضای ماشین و پرکرد:
سه چار صب....فقط منو آروم میکرد چشای تو...
کنارت لخت بارون میزد صدای موج..!
تو نگاهت بغض...
آسمون ستاره پر!
تو فقط اراده کن همش بشه مال تو...
....
....
آهنگ که تموم شد،ماهم رسیدیم.
ارسلان جلوی یه کافی شاپ فوق العاده شیک نگه داشت وروبه جمع گفت:زودتر پیاده شید که بریم شیرینیه رو بزنیم تورگ. من و نیکو و متین پیاده شدیم و ارسلانم بعداز پارک کردن ماشین بهمون ملحق شد.
باهم وارد کافی شاپ شدیم.
غلغله بود!!!انقدر شلوغ بود که جا برای سوزن انداختن نبود،چه برسه به نشستن!!!
مرده شور گودزیلارو ببرن.این جام جائه مارو آورده؟!!
یه پسر فشن بایه تیپ معمولی به سمت ما اومد وبا ارسلان ومتین دست داد.به من و نیکا هم سلام کرد
لبخندی زدو روبه ارسلان گفت:به!!!چه عجب!!آقا ارسلان...راه گم کردی؟!
ارسلان لبخندی زدوگفت:کسری خودت می دونی که چقدر سرم شلوغه.کارای شرکت،پایان نامه دانشگاه...
۱۹.۱k
۲۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.